هنوز حرفای نا گفته دارم گوش کن تو ام این زهر تلخ نفرت و نوش کن آره تو راست میگی عشق بچه بازی نیست همون بهتر بری مارم فرامش کن توابروی عاشقی رو پاک بردی دارم جدی می گم برای من مردی چقدساده بودم که باورت کردم عزیزم بودی وخونم میخوردی تو که بریدی ودوختی وبهونه ساختی اما بدون که تو عاشقی باختی عشقوچه ارزون مفت فروختی باختی باختی یاد میگرم از تو اینو که برم به یک بهانه اسم این کارو بذارم راه حل عاشقانه توی اوج اشک عشقی یاد میگیرم که بخندم هر کی سوخت وباخت مهم نیست مهم اینه من برندم از تو آینه ساخت بودم به چه سادگی شکستی توی کارت مونده بودم اما ثابت کردی پستی من به غصه وا نمیدم به تو بها نمیدم تو فقط یه نقطه بودی من تورو صدا میدیدم توکه بریدی دوختیوبهونه ساختی اما بدون که تو عاشقی باختی عشق چه ارزون مفت فروختی باختی باختی
باور کن...
که دیگر باور نخواهم کرد عشق را... دیگر باور نمی کنم محبت را...
و اگر باز گردی به تو نیز ثابت خواهم کرد...
الف: چین و چروک
ب: لکه
ج: خال زیبایی
د: کک و مک
هــ : لبخند
2- دوست دارید چه نوع پرندهای باشید؟
الف: شباهنگ
ب: جغد
ج: عقاب
د: فلامینگو
هــ : پنگوئن
3- کدام یک از آلات موسیقی را دوست دارید؟
الف: پیانو
ب: ویولن
ج: سازدهنی
د: گیتار
هــ : دف
4- کدام یک از برنامههای تلویزیونی برای شما جالبتر است؟
الف: اخبار و برنامههای مستند
ب: فیلمهای درام و زندگینامه
ج: هیجانی و پلیسی
د: عشقی و ماجرایی
هــ : کمدی و کارتون
5- کدام یک از بازی های شهر بازی را بیشتر دوست دارید؟
الف: ترنهای هوایی سریعالسیر
ب: قطار یا قایق
ج: نمایش و اجرای کمدی
د: چرخ و فلک و وسایلی که سریع میچرخند
هــ : هیچ کدام، من از شهربازی متنفرم
6- آیـا شـمـا بـه اشـتـبـاهـات خـودتـان میخندید؟
الف: هرگز
ب: بندرت
ج: برخی مواقع
د: معمولا
هــ : همیشه
7- اگـر دوسـت شـمـا سـر بـه سرتان گذاشت، چه عکسالعملی نشان میدهید؟
الف: عصبانی میشوید
ب: ناراحت میشوید
ج: برایتان جالب است
د: تلافی میکنید
هــ : چندین برابر تلافی میکنید
8- اولین چیزی که صبح موقع بیدار شدن به فکرتان خطور میکند، چیست؟
الف: کار یا تحصیل
ب: مشکلات زندگی
ج: صبحانه
د: روزی که در پیش دارید
هــ : کاری که تا شب انجام خواهید داد
9- در زندگیتان چه شعاری دارید؟
الف: وقت طلاست
ب: سحرخیز باش تا کامروا باشی
ج: آنچه برای خود میپسندی، برای دیگران هم بپسند
د: زندگی کن و به دیگران هم اجازه زندگی کردن بده
هــ : بیخیال باش، هرچه باداباد
10- آیا به حیوانات علاقهمندید؟
الف: اصلا
ب: تعداد کمی از حیوانات
ج: برخی از حیوانات
د: بیشتر حیوانات
هــ : تمام حیوانات
11- شما لبخند میزنید؟
الف: هرگز
ب: بندرت
ج: گاهی اوقات
د: اغلب
هــ : آنقدر زیاد که برخی فکر میکنند دیوانه هستم
12- نظر دیگران راجع به شما اغلب کدام مورد است؟
الف: بیرحم
ب: سرد و بیاحساس
ج: زیبا
د: دوستداشتنی
هــ : خوشگذران
13- شما احساس عشق و قدردانی خود را نشان میدهید؟
الف: هرگز
ب: بندرت
ج: گاهی
د: اغلب
هــ : حداکثر تا جایی که امکان دارد
14- شما اعتقاد دارید که برای شاداب بودن باید ساعاتی از روز را منحصرا صرف خودتان کنید؟
الف: اصلا
ب: احتمالا نه
ج: گاهی
د: بله
هــ : البته، تا جایی که امکان دارد به خودتان میرسید
15- آیا زندگی شما با برنامهریزی پیش میرود؟
الف: مــن حـتــی در تـعـطـیــلات هــم برنامهریزی میکنم
ب: همیشه برنامهریزی میکنم
ج: بستگی به روز هفته دارد
د: در صورت امکان اجازه میدهم که خودش پیش آید
هــ : همیشه بدون برنامهریزی روزها را طی میکنم
حال امتیازات گزینههایی را که انتخاب کردهاید را به ترتیب زیر جمع کنید.
گزینه الف1 امتیار، گزینه ب 2 امتیاز، گزینه ج 3 امتیاز،
گزینه د 4 امتیاز و گزینه هـ 5 امتیاز دارد.
سپس امتیازات بدست آمده از 15 سوال تست را مطابق با متنهای زیر مقایسه کنید.
:: اگر امتیاز شما بین یک تا 20 باشد:
بدین معنی است که شما سوسن سفید هستید. مردم شما را به خاطر پشتکارتان، از جــــان و دل مــــایــــه گــــذاشــتــــنتــــان و مـوفـقـیـتهـایـتـان تقدیر میکنند. اهداف مشخصی دارید و فکرتان بر کارتان متمرکز است. احتمالا فرزند اول خانواده هستید. احساستان را بسختی ابراز میکنید. یکی از مهمترین نگرانیهای شما این است که چگونه در برابر افراد مختلف ظاهر شوید. اندیشههایتان کمی متمایل به بدبینی است.
ظاهرا دارای اعتماد به نفس کافی هستید ولی در باطن گاهی به خود اعتماد ندارید. قادر هستید که هدفی تعیین کنید و به آن برسید. بعضی مواقع دنیا را با دیدی باریکبین مینگرید. احساس میکنید که وقت کمی برای رسیدن به آرزوهایتان دارید. مواظب باشید جدی بودنتان شما را از دنیای اطراف دور نکند. خونسرد باشید و از زندگیتان لذت ببرید. کارهایی انجام دهید کـه از آنـهـا لـذت مـیبرید. با انجام این دستورات قوه خلاقیتتان شکوفا میشود. سعی کنید که بیشتر بخندید و با دیگران در تماس باشید.
:: اگر امتیاز شما بین 21 تا 54 باشد:
بدین معنی است که شما یک گل رز هستید. کمی تیغ دارید ولی زیباییهای بسیاری دارید. حس شوخطبعی دارید ولی از شنیدن جوک لذت میبرید. احتمالا فرزند وسط خانواده هستید. مردم دوست دارند دوروبر شما باشند. خونگرم هستید. دوستان صمیمی بسیاری دارید. زندگی را بـا دیـد واقـعبـیـنـانـه مینگرید. آگاهید که زندگی از خوبیها و بدیها تشکیل شده است. قادرید شانس خودتان را با توجه به سـرمـایـههـایـی کـه داریـد، امـتـحـان کـنید. سختکوش هستید و به اهدافتان پایبندید.
دوست دارید خودتان باشید و این مساله به شما اعتماد به نفس میدهد. مشکلترین مساله در زندگیتان یکنواخت بودن مسائل است. یکنواختی در هر مسالهای شما را آزار میدهد و باعث کسل شدن روحیه شما میشود. به شما پیشنهاد میگردد که افق دیدتان را وسیعتر کنید. مسائل جدیدی را تجربه و کشف کنید. آنگاه متعجب خواهید شد که چه نتایج زیبایی به دست آوردهاید و مهمتر از همه اینکه فراموش نکنید که در همه چیز دنبال زیبایی بگردید مخصوصا در خودتان.
:: اگر امتیاز شما بین 55 تا 75 باشد:
بـدیـن مـعـنـی اسـت که شما یک گل آفتابگردان هستید در بستری از گلهای رز. یک ویژگی بارز در شما وجود دارد که باعث گرمادهی به دیگران و جلوهگری شــمـــا مـــیشـــود. مــمــکـــن اســـت شــمــا کوچکترین فرزند خانواده یا تنها فرزند باشید. در وقت لازم جدی هستید، ولی دوستانتان شما را به عنوان یک شخص شوخطبع میشناسند. از گفتن جوک لذت میبرید. گاهی شیطنت میکنید. مایلید که با افراد جدید و جالبی در زندگیتان آشنا شوید. با افرادی که هیچ وقت نمیخندند، راحت نیستید. دید مثبتی به زندگی دارید. در همه چیز به دنبال خوبیها هستید. بیدی نـیـسـتـیـد کـه بـا هـر بـادی بـلـرزید. گرم، دوستداشتنی، باوفا و اجتماعی هستید و هر کدام از این صفات میتواند دلیلی برای خوب بودن شما باشد. انرژی نامحدودی دارید ولی انگیزهتان کم است. برای شما مشکل است که فقط روی یک کار متمرکز شوید. به شما پیشنهاد میگردد که اجازه دهید مردم روی جدی شما را هم ببینند. همانطور که چهره شاد شما را میبینند. در این صورت میخواهند که همیشه با شما بـاشـنـد.
بـه احـسـاسـات دیـگـران احـتـرام بگذارید. از این شاخه به آن شاخه نپرید و کاری را که دوست دارید، انتخاب کنید و تا پایان آن را انجام
بعد تو بخش نظرات بگو چه جوری هستی بدون اسم یا با اسم فرق نداره گلم
دوست داشتن از عشق برتر است
دوست داشتن از عشق برتر است. عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نا بینائی.اما دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت رو شن و زلال . عشق بیشتر از غریزه آب میخورد و هر چه از غریزه سر زند بی ارزش است. و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می یابد.
عشق در غالب دلها در شکل ها و رنگهای تقریبا مشابهی متجلی می شود و دارای صفات و حالات و مظاهر مشترکی است اما دوست داشتن در هر روحی جلوه ای خاص خویش را دارد و از روح رنگ می گیرد و چون روح ها بر خلاف غریزه ها هر کدام رنگی و ارتفاعی و بعدی و طعم و عطری ویژه خویش دارد
می توان گفت که به شماره هر روحی دوست داشتنی هست.
عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست و گذر فصل ها و عبور سالها بر آن اثر میگذارد ، اما دوست داشتن در ورای سن و زمان مزاج زندگی می کند و بر آشیانه بلندش روز و روزگار را دستی نیست
عشق در هر رنگی و سطحی با زیبائی محسوس در نهان یا آشکار رابطه دارد .چنانکه شور پهناور می گوید :شما بیست سال بر سن معشوقتان بیفزائید آنگاه تاثیر مستقیم آنرا بر روی احساستان مطالعه کنید.
اما دوست داشتن چناندر روح غرق است و گیج و جذب زیبائی های روح که زیبائی های محسوس را بگونه ای دیگر می بیند. عشق طوفانی و متلاطم و بوقلمون صفت است اما دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار و سرشار از نجابت.
عشق با دوری و نزدیکی در نوسان است. اگر دوری به طول انجامد ضعیف می شود، اگر تماس دوام یابد به ابتذال می کشد. و تنها با بیم و امید وتزلزل و اضطراب . <<دیدار و پرهیز>> زنده و نیرومند می ماند.اما دوست داشتن با این حال نا آشنا است.دنیایش دنیای دیگری است.
عشق جوششی یکجانبه است. به معشوق نمیاندیشدکه کیست ؟یک <<خود جوشی ذاتی>> است.و از این رو همیشه اشتباه می کند و در انتخاب بسختی میلغزد و یا همواره یکجانبه می ماند و گاه میان دو بیگانه ناهمانند عشقی جرقه میزند و چون در تاریکی است و یکدیگر را نمی بینند پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنائی آنچهره یکدیگر را می تواننددید و در اینجا است که گاه پس از جرقه زدن عشق عاشق و معشوق که در چهره هم می نگرنداحساس می کنند که همدیگر را نمی شناسند و بیگانگی و ناآشنائی پس از عشق که درد کوچکی نیست فراوان است.
اما دوست داشتن در روشنائی ریشه می بندد و در زیر نور سبز می شود و رشد می کندو از این رو است که همواره پس از آشنائی پدید میآید و در حقیقت درآغاز دو روح خطوط آشنائی را در سیما و نگاه یکدیگر میخوانند و پس از آشنا شدن است که خودمانی می شوند.
عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی <<فهمیدن>> و
<<اندیشیدن>>نیست.اما دوست داشتن در اوج معراجش از سر حد عقل فراتر می رود و فهمیدن و اندیشیدن را نیز از زمین میکندو با خود به قله بلند اشراق می برد.
عشق زیبائی های دلخواه را در معشوق میآفریندو دوست داشتن زیبائی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد.
عشق یک فریب بزرگ و قوی است غرقشدنو دو ست داشتن در دریا شنا کردن.
عشق بینائی را میگیرد و دوست داشتن می دهد.
عشق خخشن است و شدید در عین حال نا پایدار و نامطئن ودوست داشتن لطیف است و نرم و در عین حال پایدار و سرشار از اطمینان.
عشق همواره با شک آلوده است و دوست داشتن سراپا یقین است و شک ناپذیر.
من خودم نه زدم
اینم ازجواب نظر سنجی که 67% نه بود و 33% بله در جواب
در این دنیا عشق معنی داره!
یکی بود یکی نبود، روزگاری فاحشه ای بود به اسم ماریا که... صبر کنید! یکی
بود یکی نبود جملهء آغازین بهترین قصه های بچه ها است و فاحشه کلمه ای
برای آدم بزرگ ها! به نظر شما من چطور می توانم داستانم را با چنین تناقض
آشکاری آغاز کنم؟ اما مگر نه اینکه ما آدم ها در تمام لحظات زندگی مان
یک پامان در عرشافسانه ها است و یک پامان در اعماق، بگذارید برای یک
بار هم که شده همان طور هم داستان را شروع کنیم؛ روزی روزگاری فاحشه ای
زندگی می کرد به نام ماریا مثل همهء فاحشه ها، او هم معصوم و بی گناه
به دنیا آمده بود و بعدتر در نوجوانی آرزو کرده بود که مرد رویایی زندگی اش
را ملاقات کند، مردی پولدار، خوشتیپ، باهوش که با او در لباس سفید
عروس ازدواج کند، دو تا بچه داشته باشند، که وقتی بزرگ شدند معروف
شوند، و در خانه ای زیبا زندگی کند که از پنجره هایش دریا دیده می شود. پدر
ماریا یک فروشندهء دوره گرد بود و مادرش یک خیاط؛ آنها در شهری در مرکز
برزیل زندگی می کردند که فقط یک سینما داشت، یک کاباره و یک بانک؛
ماریا همیشه آرزو داشت بالاخره یک روز شاهزادهء جذاب و دلربایش بی خبر
بیاید و بند از پای او بگشاید و آنها، دوتایی با هم از آنجا بروند، آنوقت می
توانستند با هم دنیا را فتح کنند روزهایی که ماریا منتظر شاهزادهء دلربایش
بود تنها کارش خیال پردازی بود و رویا بافی؛ او اولین بار وقتی یازده سالش
بود عاشق شد. در مسیر خانه تا مدرسه، متوجه شده بود که تنها نیست و
همسفری دارد. پسری که در همسایگی شان بود در همان شیفت درسمی
خواند و به مدرسه می رفت. آنها هیچوقت با هم حرف نمی زدند، حتی یک
کلمه؛ اما کم کم ماریا ملتفت شد بهترین اوقات روزش لحظاتی است که
دارد به مدرسه می رود، حتی لحظه های برگشتن؛ تشنگی و خستگی، وقتی که
خورشید داشت غروب می کرد و پسر تند تند راه می رفت و ماریا تمام سعی
اشرا می کرد که پا به پای او سریع قدم بردارد این ماجرا ماهها و ماهها
پشت هم تکرار می شد، ماریا که از درسخواندن متنفر بود و تنها تفریح اش
تلویزیون بود شروع کرد به آرزو کردن برای اینکه آن روزها زودتر بگذرند. او
برخلاف دخترهای همسن اش مشتاقانه در انتظار رفتن به مدرسه می ماند،
برای همین آخر هفته ها به نظرشکند و غمگین می گذشتند. کند تر از آن
چیزی که باید برای یک بچه بگذرد مثل کندی ساعت ها برای آدم بزرگ ها. او
فهمید که بلندی روزها دلیل ساده ای دارد، اینکه او فقط 10 دقیقه با کسی که
دوستش دارد سپری می کند و هزاران ساعت با فکر و خیال او. بعد فکر کرد
چه لذتی دارد اگر روزی بتواند با او صحبت کند...و همین هم شد یک روز صبح،
در راه مدرسه، پسر نزدیک آمد و پرسید می شود یک مداد به من بدهی؟ ماریا
جوابی نداد. راستش را بخواهید خیلی از این نزدیک شدن بی مقدمه برآشفته
شده بود به خاطر همین قدم هایشرا تندتر کرد، خیلی ترسیده بود وقتی دیده
بود او دارد به طرفش می آید. وحشت کرده بود که نکند پسر بفهمد که او
دوستش دارد، که مشتاقانه منتظرش می مانده، که چقدر در رویاهایش دست
پسر را گرفته و با او راه مدرسه را رفته و آن راه را با هم ادامه داده اند، تا
آخرش، تا جایی که مردم می گفتند یک شهر بزرگ است و ستاره های سینما
و تلویزیون، با کلی ماشین و سینما و کلی کارهای جالب و بامزه برای انجام
دادن باقی روز اصلا حواسش به درسهایش نبود و همه اش از رفتار احمقانه ای
که صبح ازش سر زده بود عذاب می کشید، اما در عین حال چیزی تسلایش می
داد، اینکه می دانست پسر هم تمام این مدت به فکر او بوده و مداد تنها
بهانه ای بوده برای شروع صحبت. از آنجا مطمئن بود که وقتی پسر آمده بود
جلو خودش در جیبش مداد داشت. منتظر دفعهء بعد ماند و تمام آن شب، و
شب های بعدش، با خودش حرف هایی را که باید به پسر می زد مرور کرد تا
وقتی که بالاخره راه شروع کردن قصه ای را پیدا کرد که هیچ وقت تمام نمی
شد.اما با اینکه آنها باز هم در کنار هم به مدرسه می رفتند دفعهء بعدی
وجود نداشت، بعضی وقت ها ماریا در حالیکه توی دست راستش یک مداد
نگه داشته بود چند قدم جلو می رفت و سایر اوقات هم ساکت، در حالیکه
داشت با عشق پسر را تماشا می کرد، پشت سر او راه می رفت. پسر حتی یک
کلمهء دیگر با او حرف نزد و ماریا مجبور بود تا آخر سال تحصیلی خودش را با
نگاه کردن و دوست داشتن او در سکوت راضی کند در طول تعطیلات تمام
نشدنی تابستان، یک روز صبح که ماریا از خواب بیدار شد متوجه خونی شد که
روی پاهایش ریخته بود. فکر کرد دارد می میرد و تصمیم گرفت که نامه ای
برای پسر بنویسد و به بگوید که او عشق بزرگ زندگی اشبوده، این را بگوید
و به بیشه برود و در آنجا بی شک گرگ درنده ای یا یکی از هیولاهایی که
همیشه اهالی روستا را به وحشت می انداختند و یا حتی معشوقهء کشیشی
که پس از نفرین تبدیل به قاطری سرگردان در شب شده او را می کشتند و
هیچ کس هم خبردار نمی شد که واقعا بر او چه گذشته. مادر و پدرش هم با
ناپدید شدنش بهتر می توانستند کنار بیآیند تا مردنش. اینطور همیشه
امیدی که مختص فقراست ته دلشان باقی می ماند که دخترشان توسط
ثروتمندی نازا دزدیده شده و در آینده خوشبخت و پولدار به پیششان بازخواهد
گشت، و اینگونه عشق زندگیشهم هیچ گاه او را فراموش نخواهد کرد، در
حالیکه هر روز خودشرا لعنت خواهد فرستاد که چرا هرگز دوباره سعی نکرد
سر صحبت را با او باز کند ماریا هیچ وقت آن نامه را ننوشت، چون همان
موقع مادرش به اتاق آمد و با دیدن لکه های خون لبخندی زد و گفت :حالا تو
یک خانم جوانی ماریا از ارتباط بین آن لکه های خون و یک خانم جوان شدن
حیرت زده بود، اما مادرشاز پس دادن توضیح قانع کننده تری برنمی آمد،
فقط گفت که خیلی عادی است و از این به بعد چهار یا پنج روز در ماه اینطوری
می شود و او باید اینجور وقت ها یک چیزی مثل بالشکوچولوی عروسک اش
بین پاهایش بپوشد. ماریا از مادرش پرسید که آیا مرد ها ازیک نوع لوله
استفاده می کنند که خون تمام شلوارشان را نگیرد؟ اما پاسخ شنید که فقط
خانم ها اینطوری می شوند ماریا به خدا شکایت کرد، بالاخره به قاعده شدن
عادت کرد ولی به غیبت و نبودن پسر نه. مدام خودشرا سرزنش می کرد که
چرا آنطور احمقانه از پسر فرار کرده بود، از چیزی که بیشتر از هر چیز دیگری
دوستش داشت... روز قبل از اینکه سال تحصیلی جدید شروع شود او به تنها
کلیسای شهر رفت و رو به تمثال سن آنتونی قسم خورد که خود پیشقدم
بشود وسر صحبت را با پسر باز کند روز بعد، ماریا بهترین لباسش را که
مادرشبرای آن روز بخصوص دوخته بود پوشید و به سمت مدرسه راه افتاد،
خدا را شکر کرد که تعطیلات بالاخره تمام شده بود. اما اثری از پسر نبود،
تمام روزهای آن هفته یکی یکی همراه با زجر سپری می شدند اما از پسر
خبری نبود تا اینکه بعضی از همکلاسیهایش به او گفتند که پسرک از شهر
رفته !یک نفر گفت : رفته یه جای دور آنوقت، ماریا فهمید که واقعا بعضی
چیزها برای همیشه از دست می روند، او همچنین یاد گرفت جایی وجود دارد
که به آن می گویند: یه جای خیلی دور! فهمید که دنیا خیلی پهناور است و
شهر او خیلی کوچک؛ و اینکه آدم های دوست داشتنی و جذاب همیشه می
روند... او هم دلش می خواست آنجا را ترک کند، اما هنوز خیلی جوان بود. این
جوری بود که او یک روز نگاهی به خیابان های خسته کنندهء شهرش کرد و
تصمیم گرفت روزی رد پسرک را دنبال کند... نهمین جمعه پس از رفتن
پسرک، زانو زد و از مریم مقدسخواست که او را از آنجا ببرد ماریا برای مدتی
بسیار غمگین بود و بیهوده سعی می کرد ردی از پسرک پیدا کند، اما هیچ
کس نمی دانست که پدر و مادر او به کجا رفته بودند. ماریا کم کم متوجه
شد دنیا خیلی بزرگ است، عشق خیلی خطرناک است و مریم مقدس که در
بهشتی دور سکنی گزیده به دعای بچه ها توجهی نمی کند......ادامه در قسمت بعدی
نظرتو راجع به این قسمت چیه؟؟؟؟بگوتا ادمه بدم زحمتم هدر نره
دلتنگی
دلم برات تنگ شده خیلی وقته
لحظه دوری از تو خیلی سخته
نمیدونی چه تلخه بی تو بودن
چه معنی داره بی تو شعر سرودن
دلتنگیهام فراوونه دل دیگه بی تو داغونه
دنیا با اون بزرگیهاش بی تو برام زندونه
هوای چشمام بارونه
هیچکس رو جز تو ندارم
که سر روی شونه اش بذارم
باز مثل ابرای بهار
واسه اش یه دنیا ببارم
سر روی شونه اش بذارم
به سر هوای تو دارم
اینجوری داغونم نکن
من که اسیر عشقتم
بیا و زندونم نکن
چرا رفتی و گذشتی ازم
دوست دارم اسمونی شمو
پیشت بیام واسه همیشه
جدا از این دنیا و جدا ز ریشه
عزیزم بیام پیشت تا همیشه
سلام به همه خوانندگان عزیز
خیلی عاشقتونم
منتظر جواب نظر سنجی باشید
در ضمن یه سری داستان ادامه دار می خوام بذارم از یه دختر
اینم یه سورپریز
بوس
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |