می گویند پلنگ را خوی غریبی است که هیچکس و هیچ چیز را بالاتر از خود نمی تواند دید. در شبهای بدر کامل، دیدن ماه بلند پلنگ را به خشم و جنونی می کشاند که از سنگها و صخره ها برجهد و حریف گستاخ را از افلاک به خاک فرو نشاند. فاجعه زندگی پلنگ نیز وقتی شکل می گیرد که می پندارد در جهشی از فراز قله، بر ماه دست خواهد یافت- اما غرور شکسته ِ پلنگ وقتی به باطل بودن خیالش پی می برد که به خیره چنگ در هوا زده و نومید و خسته با استخوانهای درهم، شکسته از پرواز بی ثمرش، بر صخره های تیز فرو افتاده است و زخمهای مهلکش مهتاب را به خون بیاراسته.
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
و مـاه را زِ بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پرید و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسیدن بود
گل شکفته ! خداحافظ، اگرچه لحظــه دیـــدارت
شروع وسوسهای در من، به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیـم آری، موازیــان به ناچاری
که هردو باورمان ز آغـاز، به یکدگــر نرسیدن بود
اگرچه هیچ گل مرده، دوباره زنده نشد امّا
بهار در گل شیپـوری، مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم، شرنگ ریخت به کام من
فریبکــار دغلپیشه، بهانه اش نشنیـدن بود
چه سرنوشـت غمانگیزی، که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس میبافت، ولی به فکر پریدن بود
حسین منزوی
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |